سفرنامه کربلا - کویر سبز

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شنیده ام می خواهی به کربلا بروی؛ حتما سر راه از کوفه هم گذر می کنی پس کوله بار درد و دلهای مرا هم با خود ببر.... آری! من چون علی نمی توانم این کوله بار پر درد را بر دوش بکشم؛ جای این کوله بار سنگین بر روی دوشم زخمی شده .... آری!آری! شنیده ام که کوله باری که علی هر شب بر دوش می کشید نیز شانه هایش را زخمی کرده بود اما او کوله بارش را پر از شادی می کرد و برای یتیمان به ارمغان می برد و و به جایش دردهایش را در چاه خالی می کرد اما مرا تاب آن نیست که چون علی تیغ در چشم و استخوان در گلو را تحمل کنم. مرا تاب آن نیست که حتی زخم این کوله بار بر شانه هایم را تحمل کنم اما تو جای من سری به آن چاه بزن و خوب گوش کن؛ شاید هنوز هم صدای ناله علی را بشنوی پس بغض هایت را با بغض های علی و ناله هایت را با ناله های علی همصدا کن و اشکهایت را با اشک های علی همراه کن...شاید بتوانی اشک های علی را برایم سوغات بیاوری...

به کوچه، کوچه های کوفه که رسیدی خوب گوش کن؛ هنوز صدای مسلم می آید که می گوید: "هل من ناصر ینصرنی" در جواب چه می گویی!؟ آیا لبیک می گویی یا...؟

به مسجد خوبه که رسیدی خوب نگاه کن... مناره های بلندی دارد شبیه همان مناره بلندی نیست که مسلم را از آن به پایین انداختند؟؟؟

به حیاط مسجد که رسیدی خوب نظر کن؛ باب التشت را می بینی؟! علی آنجا نشسته قضاوت می کند.آری، تعجب نکن! این قاضی القضات پرآوازه دنیاست که این چنین خاکی،تنها بر روی تلی از خاک نشسته و قضاوت می کند....

به داخل مسجد که رسیدی قدری عجله کن تا به جماعت علی برسی شاید این آخرین نمازش باشد. یادت نرود هنگامی که نیت می کنی چه بگویی؟! «هم امام و مقتدای من تویی یا علی»

اما نمی دانم به سجده که رسیدی صدای فزت برب الکعبهء علی را می شنوی!؟ آه ای خدا...

نمی دانم می خواهی به محراب نظر کنی یا نه؟! نمی دانم می توانی به فرق شکافته علی نگاه کنی یا نه؟! دل کلثوم و زینب را داری یا نه؟!

نه! بمان قدر دیگر حسنین می آیند و یاریمان می کنند...

آه، من دیگر نمی توانم، نمی توانم علی را در این حال ببینم با فرقی شکافته و خون آلود در محراب.... آه، این مگر همان علی نیست که می گفتند نماز نمی خواند، پس در محراب چه می کند؟!پس فرق شکافتهء علی و محراب؟!!! من دیگر نمی توانم،تاب دیدن این همه جور و جفا را ندارم، دیگر تاب دیدن این همه مظلومیت را ندارم، حسنین کجایید؟ بیایید پدر را یاری کنید... من شیعه ای ضعیف و سفر کرده از چهارده قرن دیگرم. مرا یارای دیدن این همه درد و مصیبت نیست. من باید بروم. باید بروم اما هر کجا بروم حتما خواهم گفت علی نماز هم می خواند.

من باید بروم به پنجاه سال دیگر؛ جایی کنار فرات در کربلا... آب در فرات موج می زند ولی عباس نیست، گویا عباس از خیر آب گذشته اما آب هنوز انتظارمی کشد... به دنبال عباس که رفتی؛ بگو، بگو که.... نه! نه! هیچ نگو! عباس فقط تماشاییست؛ نگاهش کن آب هنوز التماس می کند و او امتناع می کند.

گفتم با عباس سخن مگو، سخن نگفته می داند چه می خواهی:

                                                                                  اذن دخول حرم حسین را ؟!

زود پاسخت می دهد . آخر می دانی عباس را دلیست هم جنس علی

                                                                              عباس طاقت نمی آورد بی تابی زائر حسین را ببیند. حتما گرفته ای؛ هم اذن دخولت را هم هر چه در دل داری...

از عباس که دور می شوی خوب نظاره کن... آب هنوز التماس می کند و چه عاشقانه طواف می کند و عباس این وفادار باز....

به حرم حسین که رسیدی بگو دختری هستم از تبار شهربانو .... از ری می آیم شهری که مردمانش همرنگ کوفیان شده اند. اما نه! نگو.... چگونه می توانی حسین را غمگین کنی؟! حسین تاب شنیدن این سخنان ندارد... مبادا که بار دیگر حادثه کوفه و مسلم را برایش تداعی کنی.... مبادا از حرام خواری اهالی ری سخن بگویی؛ مگر یادنداری که حسین گفت هر آینه اگر گوشت و خون شما به حرام نمی آلود؛ مقابلم نمی ایستادید... مبادا که از ناجوانمردی اهل ری سخن کنی که حسین گفت اگر مسلمان نیستید جوانمرد باشید! مبادا که از تزویر و نیرنگ اهل ری سخن گویی که حسین خسته است از نیرنگ و تزویر... مبادا که حسین را از اهل ری نومید کنی که حسین چشم امید به ری دوخته است.

بگو حسین جان! ری هنوز عاشقانی دارد که برایت عاشقی می کنند. بگو حسین جان! ری هنوز وهب ها و حرها دارد که در کوی گمنامی به سر می برند. بگو حسین ری هم وهب دارد و هم شیر زنانی همچون ام وهب و شهربانو هایی که در دامان علی اصغر می پرورانند تا روزی سربازان سپاه خراسان گردند. بگو... می خواهی چیزی به حسین بگویی اما نگاه حسین سویی دیگر است. بالاتر می نگری؛ تل زینبیه را نگاه می کند... زینب آنجا ایستاده با چادری خاکی و نگاهی نگران... امان از دل زینب!

چه بی تاب می شود دل زینب!

خدایا بر زینب چه می گذرد؟! روزی فرق شکافتهء علی و روزی سر بریده...

آه زینب...آه حسین....آه... آه خدا دیگر دل را تاب این همه غم نیست....باید بروم. باید وداع کنم اما حسین جان

تو را تنها نمی گذارم....روزگاری بر می گردم با سپاهی از خراسان؛ سردارش سیدی است از اولاد تو...

من می آیم با سید خراسانی، با سپاهی از ایران سربلند و سرافراز!

دختری از تبار شهر بانو

 

 

 


      شاپرک
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 37986
کل یاداشته ها : 19


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ